دانلود رمان امپراطور(سايه سرخ) به قلم ماريا
پشت خودكار را داخل دهانم فرو بردم و پاهايم را داخل شكمم جمع كردم. تار مزاحم هميشگي كه سد نگاهم شده بود را كنار زدم. دو دل براي پرسيدن سوالم به سوزن زدن هاي مداوم دستهاي مادرم خيره ماندم.
چرم كفشها، زياد از حد براي دست هاي خستهي مادرم كلفت و سنگين بودند.
با هين بلندي كه كشيد شانه هايم ترسيده پريدند. پشت خودكار داخل لثه ام فرو رفت. صورتم از درد لثهام جمع شد. لبهايم را محكم به هم فشردمو دستم را روي لب هاي برجستهام گذاشتم.
مادرم با درد، خون انگشت سبابه اش را با دستمال كاغذي كه ديگر با خونش رنگين شده بود رنگين تر كرد.
خودكار را روي كتابم پرت كردم و چهار زانو سمتش رفتم: مامان؟
كاغذ دستماليرا محكم روي انگشتش فشرد.
جانم.
نگاهي به در حمام انداختم. هنوز شرشر آب ميآمد. مضطرب دو زانو بيشتر خودم را جلو كشيدم:
مامان تا كي ميخواي تحمل كني و چيزي نگي!
نگاه آشفتهاش بالا آمد! اول در حمام را كاويد. وقتي مطمئن شد شوهر عزيزدردانهاش درحال دوش گرفتن است بازويم را گرفت:
شادن بازم شروع نكن... تو برو به درست برس. ميدوني اگه بابات اين اراجيف رو بشنوه چي ميشه؟
ابرو در هم كشيدم و بازويم را از دست انگشتان مادرم كه حتي قدرت نيشگون گرفتن محكم را هم نداشتند بيرون كشيدم و گفتم:
خوب بشنوه... همه ميگن. امروزم كوثر ميگفت.
با چرم كفش روي رانم كوبيدو از بين دندان غريد:
كوثرم بيجا ميكرده با تو... پاشو برو اعصاب منو بهم نريز...
خودم را عقب عقب كشيدم تا از كتك خوردن در امان باشم. اما زبانم را قلاف نكردم. دوباره گفتم:
مادرخام و خوشخيال من... داره با زبون چرب و نرمش خامتون ميكنه. وگرنه بپرسين بگين از صبح كجا بود؟ چرا نهار نخورد؟ بيچاره مامان من... كوثر ميگفت امروز داداشم بابات و ديده...
مادرم براي زدنم نيم خيز شد كه صداي آيفون چرم كفش را بالا سرش متوقف كرد.
براي خالي كردن دلش چرم را سمتم پرت كردو گفت:
به جاي حرفهاي بزرگتر از دهنت برو درو باز كن و بيا يه چايي دم كن. الان از حموم مياد بيرون ميگه كو چايي؟
بلند شدم و پاي بالا رفتهي شلوار اسلش آبي رنگم را پايين انداختم.
همان طور كه سمت آيفون ميرفتم در دلم غر زدم.
«خوب چايي هم خونهي اون زنيكه كوفت ميكرد... به من چه»
مدتي بود از پدرم دل چركين بودم. از وقتي حرف هاي پشت سرش را شنيده بودم ازش كينه به دل گرفته بودم. قبل ها باور نميكردم اما حرف هاي دوستم كوثر را باور داشتم. هيچ وقت دورغ نميگفت.
از ديدن تصور داخل آيفون كپ كردم! پليس؟ انگشت مأموري كه كلاه لبه دار سرش بود در تصوير جلو آمد و دكمه آيفون را فشرد. با اين كه داشتم تصويرش را ميديدم اما نمي دانم چرا از صداي زنگ بالا پريدم!
دستپاچه گوش را برداشتم:
بله؟
مأمور جلوتر آمد و پرسيد:
منزل آقاي ياوري؟
نميدانم چرا قلبم در آن واحد پايين ريخت. بزاق دهانم را فرو دادم و گفتم:
بله!
كاملاً واضح كاغذي دستش ديدم. نگاهي بهش انداخت و گفت:
به آقاي ياوري بگين بيان دم در.
صداي پدرم را از هال شنيدم:
شادن؟ شادن؟
سريع گوشي را روي دستگاه كوبيدم و عقب گرد راه رو را سمت هال دويدم.
- بابا... بابا پليس!...
با حوله تن پوش جلوي حمام خشكش زد.
دستش روي كلاه سرش كه در حال خشك كردن موهايش بود متوقف شد.
نگاه متعجب مادرم در حال نخ كردن سوزن بالا آمد!
پدرم براي لحظهاي رنگ به رنگ شد.
رنگ سرخش پريد.
مادرم گفت:
- پليس؟ پليس واسه چي! براي چي اومدن؟
پدرم سمت مادرم چرخيد:
- بلند شو برو ببين چيكار دارن من لباس تنم نيست.
مادرم نگران بلند شد. نگاه اخم آلودم را از پدرم گرفتم و پشت سر مادرم راه افتادم.
چادرش را از روي آويز برداشت و گفت:
تو كجا؟
مانتو شالم را چنگ زدم:
منم ميام.
پوفي كشيد و چشم غره رفت.
اما براي من فقط فهميدن مهم بود. دلم ميگفت اتفاق ناگواري افتاده است.
https://disqus.com/by/disqus_Z8wAnvzlUz/about/
https://banehstore.blogspot.com/2021/03/blog-post.html
https://studiopress.community/users/dianasoto/
https://dianasoto.livejournal.com/profile
https://www.dell.com/community/user/viewprofilepage/user-id/1394309539
https://about.me/buntak
- پنجشنبه ۲۹ اردیبهشت ۰۱ ۲۳:۳۴ ۶۹ بازديد
- ۰ نظر